حسین منحسین من، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
بابا احمدبابا احمد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
مامان مریممامان مریم، تا این لحظه: 35 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

حسین زیباترین لبخند خدا

سیزده به در92

گل مامان روز سیزده به در که شد با مامان جون وعزیزو عمورضا وخاله زهرا ودایی سعید رفتیم صحرا  اون روز خیلی خوش گذشت تو هم همش دوست داشتی که برای خودت بازی کنی واصلا بغل کسی نمیرفتی. ...
31 خرداد 1393

نوروز92

نفس مامان اولین نوروز تو  تقریبا هفت ماه ونیمگیت بود اون روز قرار بود بعداز سال تحویل عزیز وبابا به سفر کربلا بروند وسرمون خیلی شلوغ بود برای همین نتونستم بیشتراز چندتا ازت عکس بگیرم .برای عید دیدنی هم زیاد جایی نرفتیم چون چندجایی هم که رفتیم شما خیلی بیقراری میکردید . دو روزی هم دختر عموی من وبابایی از تهران اومده بودند خونمون و بقیه روزها هم درگیر تدارکات برگشت عزیز وبابا بودیم .   هشتم عید عزیزوبابا از سفر برگشتند وبرامون کلی سوغاتی آوردند دستشون درد نکنه دو سه روزی حسابی سرمون شلوغ بود شب ختم انعام که تموم شد همه نشسته بودیم وشما هم روی تشکت دراز کشیده بودی که یک دفعه وارونه افتادی وشروع کردی به سینه خیز رفتن همه تعجب کرده ...
31 خرداد 1393

7ماهگی پسرم

وروجک مامان هفت ماهه شدی وخیلی دلبری میکنی چیزهایی که یاد میگیری هرروز بیشتر میشه وقتی روی زمین میخوابی دوتا پاهات رامیبری بالا وشروع میکنی به خوردن انگشتهات.داری کم کم تلاش میکنی که سینه خیز بری ولی هنوز موفق نشده ای . بالاخره تونستی روروئک را حرکت بدی .همش میگفتیم چرا نمیتونی باهاش راه بری . یه روز که عزیز فرشهای خونه را جمع کرده بود که خونه تکونی کنه تو روروئک نشسته بودی که یه دفعه دیدیم به سرع از کنار ما رفتی وفهمیدیم که به خاطر فرش بود که نمیتونستی حرکت کنی تازه کلی هم برای خودت ذوق کرده بودی ...
31 خرداد 1393

6ماهگی پسرم

عزیز دلم شش ماه از با ما بودن گذشت تواین مدت واقعا پسر خوبی بودی اصلا اذیت نکردی .واکسن شش ماهگیت هم زدیم ومثل دفعه های قبل یه کم تب کردی ودرد داشتی ولی به خوبی گذشت .خدا را شکر میکنم به خاطر نعمتی چون تو. الان کاملا مستقل میشینی خودت اسباب بازیات را از روی زمین برمیداری .میتونی دست دستی کنی .وبرای اولین بار گذاشتیمت تو روروئک خیلی دوست داشتی  وخیلی تلاش میکنی که حرکتش بدی ولی هنوز نمیتونی. ...
31 خرداد 1393

5ماهگی پسرم

کوچولوی مامان داری روز به روز بزرگتر میشی ودوست داشتنی تر از پنج ماهگی اولین غذای کمکی را بهت دادم .توی قابلمه کوچیکت برات فرنی درست کردم وبه اندازه یک قاشق مربا خوری بهت دادم وتو هم استقبال خوبی کردی .وبه ترتیب طبق برنامه غذایی حریره بادام وسوپ وبقیه ... بعضی روزها خوب غذا میخوردی ولی بعضی روزها نه . پنج ماه ونیم که بودی اطرافت بالش میگذاشتیم وتو میتونستی بشینی. ...
31 خرداد 1393

اولین سرماخوردگی

جوجوی مامان وقتی چهارماه ونیمت بود اولین سرماخوردگی را گرفتی .روز چهلم امام حسین بود وما طبق هرسال خونمون مراسم دعا داشتیم ازخواب که بیدار شدی دیدم چشمات قرمز شده وزیاد سرحال نیستی بعداز ظهر که شد بردیمت دکتر وایشون تشخیص سرماخوردگی دادند وبرات یه سری دارو داد اون شب خوب بودی ولی فرداش که شد تب کردی من خیلی ترسیده بودم خیلی بیقرار شدی اون روز تعطیل هم بود برای همین بردیمت بیمارستان کودکان وگفت تا سه روز تب میکنی .شب که شد حالت بدتر شد بینیت گرفته بود نمیتونستی نفس بکشی شیر نمیخوردی با قاشق بهت شیر میدادیم اصلا نمیخوابیدی همه به خاطر تو بیدار بودیم من خیلی برات گریه میکردم فقط باید بغلت میکردیم وراه میرفتیم تا آروم بشی خلاصه خیلی بد بود صبح ک...
27 خرداد 1393

واکسن 4ماهگی

اولین روز چهارماهگی با عزیز بردیمت مرکز بهداشت تا واکسنت را بزنیم قدو وزنت خوب بود وبرای تزریق واکسن این دفعه خودم اومدم پاهات را گرفتم یه کم دردت گرفت وگریه کردی .ولی خداراشکر اصلا تب نکردی .خدایا به خاطر این پسر گلی که بهم دادی ازت ممنونم.   ...
27 خرداد 1393

4ماهگی پسرم

4ماهگیت مبارک پسرم عزیزدلم هر روز داره بزرگتر ودوست داشتنی تر میشه میتونه وارونه بخوابه وسر وپاهاش را بالا بگیره  وغلط بزنه . اولین شب یلدات تو چهار ماهگیت بود بابایی به خاطر تو خونه عزیز کرسی گذاشت وکلی خوش گذشت عکسهای زیادی گرفتیم ولی بیشتر دسته جمعی بود ونشد که تو وبلاگت بگذارم . ...
27 خرداد 1393

شیرخوارگان حسینی

پسر گلم سه ماه ونیمه شدنت مصادف بود با روز حضرت علی اصغر .عمه مامان برات لباس سبز دوخت ومامان جون  وعزیز نیت کردند که تورا روز تاسوعاببرند تعزیه واون جا علی اصغرت کنند . روز همایش شیرخوارگان  من وعزیز وخاله لیلا تو را بردیم مصلی نماز جمعه . اونجا از خدا خواستم که تو را به عنوان یکی از سربازان  حضرت علی اصغر از من بپذیره .انشاالله از قضا روز تاسوعا هوا بارونی بود وتعزیه توی خیابون که هرسال برگزار میشد به خاطر هوا برگزار نشد مامان جون وعزیز خیلی ناراحت بودند از شدت ناراحتی عزیز شب خواب دید که یه نفر بهش گفته که اینقدر ناراحت نباش ومن خودم حسین را علی اصغر میکنم وبراش تعزیه میخونم صبح که شد یکی از همسایه ها گفت که به خاطر ه...
26 خرداد 1393

3 ماهگی پسرم

سه ماهگیت مبارک حسین جون من هرروز داره بزرگتر میشه وشیرین تر به قدری که دل مامان وباباش رابرده .میتونه بلند بخنده و از خودش صداهایی در میاره وقتی بهش چیزی نشون میدم باسرعت ودودستی ازم میگیره وپسرکم داره کم کم کچل میشه هروز روی بالشی که میخوابه پراز مو میشه .وجالبتر ازهمه موقعی که شیر میخوای صدای نچ نچ در میاری این کارت خیلی شیرینه همه دوست دارند ...
26 خرداد 1393